
دیگرهیچ وقت آن آرامش بازنگشت .
خورشید نارنجی رنگ ، مثل خورشید در نقاشیهای دخترکی تشعشع داشت . انگار که هزاران دست درازش را روی جهان خاموش میکشید و تمامی ذرات زمین را از خواب بیدار میکرد . شبنم روی درخت آلوچه ، از برق هر الماس گرانقیمتی زیباتر بود . هوای خنک توی ایوان میچرخید . تکتک دانههای روز ، پراز لبخندی بود که بیدریغ به رویت ریخته میشد . حسی شبیه حباب دورت را میگرفت .گویی آن صبحها از جهانی اساتیری برمیخاست که از این دنیا دور بود . صدای آبی که از چاه کشیده میشد ، با صدای خروسان دور و نزدیک مثل همنوایی دو ساز بود . سازی که نمیدانی نوایش ، شاد است یا غمگین ! تنها حسی از خوشی و آرامش تو را فرا میگیرد . دستههای کوچک بنفشهی وحشی توی استکان آب ، نشان از دخترکی داشت که بوی این گل را میپرستید . پامچالها در استکانی دیگر ، نازشان را نمایان میکردند ولی یکهتاز نازرویی و نازبویی ، بنفشهها بودند . آه ! بنفشهها ! بنفشههای زیبا ! بنفشههای خودرو ! وقتی از تواضع سرشان را روی گردن خم میکنند و بویشان تقدیم میکنند . وقتی تابشان شاعر مست را به یاد جعد و بوی موی نگار میاندازند .
روز ! وقتی همه لحظات را با خوابهایشان قسمت میکردند روز زیبا میرسید . میرقصید . مینواخت . میخندید . نورش از گوشه گوشهی پنجره سرک میکشید ولی گویی کسی جز دخترکی هفت ، هشت ساله و پدربزرگش نمیفهمید که روز آمده است . کسی مثل دخترک سرزمین پدری را دوست نداشت . کسی مثل دخترک آرامش روز را درک نکرده است . تمام سلولهای بدن دخترک نفس میكشید . صدای رادیو آمریکا که پدربزرگش صبحها گوش میداد و کشیده شدن مدادرنگیهایی روی پیک نوروزی در صبحهایی که همه خواب بودند ، به جز دخترک و پدربزرگ و جهان اساتیری !
سالهاست که خانهی کوچک پدربزرگ خراب شده و خیلی قبل از آن پدربزرگ رفته است . خانهی جدید سرزمین پدری دست مستاجرانی است که نگذاشتند بنفشهای در باغ بماند .
ولی دخترک هنوز بعد از گذشت اینهمه سال ، صبحها زود از خواب بیدار میشود و به دنبال آن آرامش به یغما رفته ، میگردد . در سرزمینی که پدری نیست . در جایی که به جای دستان خورشید ، ساختمان بلند همسایه دیده میشود .