دیوانهوار گاز میدهم . در خیابانهای خلوت روز جمعه . زنگ میزنم به رزیتا . دارم میترکم . میخواهم حرف بزنم . برای کسی . برای دوستی . میگوید : من باغ ... ام . بیا اینجا . به سمت خارج از شهر حرکت میکنم و در ترافیک خروجی شهر گیر میافتم . نه راه پس دارم نه راه پیش . میروم . در شگفت که اینهمه مردم بیدغدغه در باغهای اطراف شهر چه میکنند ؟ چگونه میخندند ؟ اصلا چرا چرخ زندگی از کار نمیافتد ؟
رزیتا کنار نادر نشسته است . نادر به قلیان پک میزند و حلقهی زشت و طلایی رنگش میدرخشد . حرف در دهانم میخشکد . دلم میسوزد به حال زار رزیتا .
نادر عاشقانه به رزیتا نگاه میکند و حلقهاش میدرخشد .
عقم میگیرد . میخواهم بروم . دلم برای رزیتا میسوزد . دلم برای زن نادر میسوزد . دلم برای خودم میسوزد . دلم برای بچههای نادر میسوزد . رزیتا در گوشم میگوید : بابک را به خاطر پسر ثروتمند رها کرده و پسر ثروتمند نیز به دلش نشسته و او را نیز رها کرده است . میگوید : هیس ! نادر نشنوند . او خبر ندارد .
فکر میکنم : نادر با آن حلقهی طلاییاش اگر بداند باز هم برای رزیتا خرج میکند ؟
وحشیانه به سوی خانه میروم . گاز میدهم . دلم میخواهد ماشینم چپ شود . دلم میخواهد یک کامیون جلویم سبز شود و جسد له شدهی مرا از ماشین بیرون بیاورند .
هیچ نمیگویم . برای رزیتای درب و داغان حرفی نمیزنم .