دیگر تحمل برایش سخت بود . مدام از خود میپرسید : مگر آدم چقدر توانایی دارد ؟ آنها به جز هم کسی را نداشتند . گاهی دست به دامن خدا میشد ولی از آنجا که حاجتی نمیگرفت ؛ حس میکرد سر خدا جای دیگری گرم است . حتی بعضی وقتها هوس میکرد زنی مثل هوو توی زندگیاش باشد ! لااقل همصحبتش میشد یا حتی میتوانستند گیس هم را بکشند و سرشان گرم شود . شاید هم میشد پشت سر شوهرشان غیبت کنند . ولی نمیتوانستند . شوهرش با هوو مخالف نبود اما کسی را پیدا نمیکردند . خودش هم نمیتوانست طلاق بگیرد چون هیج جایی یا هیچ کسی را نداشت . حتی از فکر کارهای شوهرش هم چندشش میشد . سیبهایی را که میآورد نمیخورد . هر وقت اعتراض میکرد که از عیسی یاد بگیر؛ با این استدلال روبرو میشد : اون استثناست بقیهی پیامبرها کلی زن خواهند داشت آن وقت من که یک زن بیشتر ندارم ؛ چرا من نروم سراغ میمونها ؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


به پس بابابزرگمون هم بعله؟
پاسخ دادنحذفهمین کارها رو کرد که ا.ن آورد دیگه
پاسخ دادنحذفمیمون قشنگش خوبه!
پاسخ دادنحذفبالاخره مبحث تکامل تدریجی رو اثبات کردی!
پاسخ دادنحذفما به سلیقه شما اعتماد داریم. اگه یه همچین فروشنده ای منتها خانومشه پیدا کردی ما رو خبر کن.
پاسخ دادنحذف(عالی می نویسی)
نتونستم اونجا کامنت بذارم اما چون موضوع فرهنگی و مربوط به کتاب بود باید حتمن باهات در میون می ذاشتم!
حالا آدم یه خبطی کرد رفت سراغ میمونا شما ببخشش!
پاسخ دادنحذفperfect
پاسخ دادنحذفخانه از پایبست ویران است
پاسخ دادنحذفعجب آدم بی جنبه ای بوده ها !!
پاسخ دادنحذفلعنت به من اگه چیزی فهمیده باشم ! شرمنده...
پاسخ دادنحذفمن که میگم ترکیب ریشه ش از یه آدم + یه میمون و یه مجهول دیگه تشکیل شده... احتمالا ابلیس هم اون وسط یه کارایی کرده.
پاسخ دادنحذف