شوهرم را دوست دارم. او مرد خیلی خوبی است. مهربان، عاقل، کاری و چشمپاک. ما یک جفت دختر دوقلوی کوچک داریم که آنها را هم خیلی دوست دارم. یک سال و نیمهاند. خوشگل و بانمک. زن همسایهی روبرویی عاشق آنهاست. همسایهام را دوست دارم. زن خوبی است. چون میداند به خاطر دوقلوها خیلی کار دارم هر وقت سبزی میخرد یک سبد بزرگ برای من هم میآورد. پاک کرده و شسته شده. گاهی صبح زود میآید و یکی از دو قلوها را میبرد میگذارد خانهی مادرم که سر کوچه است. کارم راحت میشود با اینکارش. دیگر لازم نیست شال و کلاه کنم و هر دو بچه را زیر بغل بزنم. مادرم صبح تا ظهر یکی از آنها را نگه میدارد و اگر من خرید داشته باشم هر دو را. مادرم بچههایم را خیلی دوست دارد. جانش برای آنها در میرود. من هم مادرم را خیلی دوست دارم. بهترین مادر دنیاست. با اینکه دست و پایش درد میکند از نگهداری بچههای من خسته نمیشود. قبل از اینکه دو قلوها به دنیا بیایند من با اینکه شوهر کرده بودم هر روز میرفتم کارهای خانهی او را هم انجام میدادم. حتی شبها ساعت 12 که رفتگر کوچه میآمد من یا شوهرم میرفتیم آشغالها را میگذاشتیم دم در. پایش درد میگرفت از پلهها بیاد پایین و آشغالها را توی آن حیاط دراز بکشد. اما حالا که دو قلوها زود میخوابند ما هم میخوابیم. به مادرم گفتیم: بگذارد آشغالها را زود بگذاریم دم در. گفت: نه! گربه میآید و پارهاشان میکند. در عوض یک پولی دادهایم به رفتگر که خودش برود تا بالای پلهها و آشغالها را از مادرم بگیرد. رفتگر محلمان را دوست دارم مرد مهربانی است. پول زیادی هم نمیگیرد. با همان پول کم گاهی حیاط مادرم را هم جارو میکند.
تا چراغ روشن باشد دو قلوهای ذلیلمرده نمیخوابند. همین است که ما هم عادت کردهایم زود بخوابیم. ساعت نه و نیم، ده میخوابیم. خودمان آشغالهایمان را قبل از خواب میگذاریم دم در. اگر هم گربه پاره کرد به جهنم. پس رفتگر برای چیست؟ رفتگر محلمان خیلی تنبل است. اگر قوطیای، پلاستیکی، آهنپارهای، چیزی روی زمین افتاده باشد به هیچوجه خم نمیشود که با دست بردارد.همانطور با جارو میزند و میچرخاندش. تـَلـَقتـَلـَقش روی آسفالت صدای بدی تولید میکند که خوابم را میشكند. در این مواقع از رفتگرمان متنفرم. دو قلوها از آهنگ زشت جاروی رفتگر بیدار میشوند و وَنگ میزنند. صدایشان خواب شکستهام را میکـُشد. ازشان متنفر میشوم. از وقتی به دنیا آمدهاند من یک شب هم خواب راحت نداشتهام. به مادرم که میگویم عصبانی میشود. میگوید: بچهاند دیگر! خودت کم ونگ زدی؟ از حرفش حرصم در میآید. من که یادم نیست ونگ زدم لازم نیست توی سرم بکوبد. اگر هم بخواهم به رفتگر اعتراض کنم نمیگذارد. میترسد دوباره مشکل آشغال پیدا کند. اینجور مواقع از او متنفرم. همیشه عادت دارد چیزهای مختلف را توی سرم بکوبد. اگر زن همسایه بیاید خانهی ما که بچه را ببرد فورا میرود و کف دستش میگذارد که خانهی من کثیف و بهم ریخته است او هم این موضوع را توی سرم میکوبد. به مادرم گفته خانهی من بوی شاش میدهد. فکر کنم پیش بقیهی در و همسایهها هم پشت سرم صفحه گذاشته است. درک نمیکند که چقدر نگهداری دوقلوها برای یک زن 24 ساله سخت است. به این چیزها که فکر میکنم از او متنفر میشوم. بچهها شب خودشان را خیس میکنند و وقتی از صدای رفتگر بیدار میشوند مجبورم بروم عوضشان کنم. پوشکها را میاندازم دور ولی لاستیکشان را که نمیتوانم نصفه شب بشویـَم. میگذارم توی نایلون. فکر کنم همین است که خانهام بوی شاش میدهد. به شوهرم میگویم: چرا تو یک بار بیدار نمیشوی که عوضشان کنی؟ فقط بچههای من که نیستند! او میگوید: من فردا صبح زود باید بروم سر کار. تو میتوانی تا لنگ ظهر بخوابی. وقتی این را میگوید دلم میخواهد بزنم توی گوشش. از او متنفرم میشوم. اگر یک روز صبح من بیدار نشوم و صبحانهاش را حاضر نکنم تا شب اخم و تـَخم میکند.
من همه را دوست دارم و از همه متنفرم. من نمیدانم زندگیام خوب است یا بد. من نمیدانم زن خوشبختی هستم یا نه. من نمیدانم چرا هر چیزی که قشنگ است آزاردهنده هم هست. من نمیدانم من هم آزاردهنده هستم یا نه. من فقط میدانم دلم میخواهد یک دل سیر بخوابم بدون اینکه منتظر شنیدن صدای جارو باشم.
از یه ایده ساده داستان خوبی درآوردی...
پاسخحذف(باغرق کردن در جزئیات)
چقدر دلم تنگ شده بود برای داستان کوتاه نوشتن هات
پاسخحذفعالی بود !
like like like
پاسخحذفسلام
پاسخحذفیه زمانی خانومم می گفت وقتی نوزاد توی خونه است من واسه 1 ساعت خواب آرزو به دل می مونم یا یه لقمه غذا با آرامش... همیشه می گفت بچه حسوده!...
راست می گفت...
داستان قشنگیه. و من که تا بحال از شما چیزی نخونده بودم بسیار لذت بردم و تبریک می گم بهت...
آدمیزاد اصلاً همینجور هشلهف و بیچاره است. هع!
پاسخحذفقشنگ بود.اوج و فرود خوبی داشتودقیقا به ترتیب و با احتیاط و مرتبط
پاسخحذفداشت از این زندگی ت خ م ی این یارو با این همه دوست داشتن کذایی حالم به هم میخوردا
پاسخحذفخوب جمعش کردی دمت گرم اینه اون real life
خیلی قشنگ بود.واقعی و قابل درک.
پاسخحذفراستی شما گرگانی هستی؟آخه گرگانیا میگن:بوگو
بسيار خوب. دست مريزاد.
پاسخحذفداستانک.
پاسخحذفمن فکر میکردم جارو فقط از متد های مادرم برای بیدار کردن منه.شما هم دچار چنین وضعیتی هستید انگار.تسلیت
پاسخحذفایچنین می گذرد روز و روزگار
پاسخحذفمن
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم.
عالی بود.... این کشمکش بین حس دوست داشتن و تنفر حسه آشناییه برا ما خانما
پاسخحذفچه خوب نوشتی. چه ساده و راحت نوشتی. چه واقعی نوشتی.
پاسخحذفقشنگی زندگی ها شاید به همین تناقضاتشه
پاسخحذفمدتیه من هم به این تناقض عجیب گرفتارم
میخوام جدا بشم نمیدونم خوشحالم یا ناراحت....
فمر می کنم این دقیقا مصداق اینه که زشتی ها نباشن زیباییها بی معنان
پاسخحذفجالب بود
پاسخحذفمواظب دو قلوهایت باش
معلومه که خیلی نازن
کاش یه عکس از اونا میزاشتی که ببینمشون
ببوسشون
بای
خدا قوت
پاسخحذفمن عاشق اين داستانام منم 24 سالمه ولي هيچ وقت نتونستم يه داستان بنويسم اما از زندگيم خيليا داستان نوشتن با اين قضيه حال نميكنم
پاسخحذفخیلی باحال بود
پاسخحذف