۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

اسرار ازل (1)

آورده‌اند که منصوربن‌حلاج کنار جویی نشسته و در کار کائنات تفکر کرده و مست از می الهی به نجوا مشغول بوده است . ناگه دافی شبیه داف‌های آن زمان با ابروان پیوسته و چشمانی سرمه‌کشیده و گیسوانی چون تاب بنفشه و لبانی چون غنچه و بسان لاله سرخ رنگ در حالی که گونه‌هایش از سرخی سرخاب رخشان بوده و سفیدی رویش از سفیداب وی را شبیه لامپ مهتابی ساخته (که اگر امروز نمونه‌اش می‌بود از وحشت قالب تهی می‌کردید ) عبور کرده و بر وی چشم و ابرو انداخته و چون ایمیل و آی‌دی و موبایل نبوده خود پیش آمده و بر وی گفته است : در کار من شو ! منصور که عنان اختیار از کف داده در کار وی شده و کاری کرده کارستان که تا به امروز کس نکرده است هیچ دافی را اینچنین .
پس آنگه منصور دوباره به تفکر بازگشته و دانسته خداوندگار با تمامی قدرتش هرگز نتوانسته در کار دافی شود و از آن دو حالت می‌باشد : اول آن‌که خداوند را توانایی در کار داف شدن نیست ، پس وی ناتوان است . دوم آن‌که خداوند را نیازی نیست پس هرگز نتواند لذت در کار داف شدن را تجربت کند ، پس به تمامی اشیا واقف نیست . آن‌دم حلاج پی برده که خویشتن از خدای قادرترو عالم‌تر است پس بانگ برآورده : اناالحق .

۷ نظر:

  1. البته معاصران حلاج نقدی بر حلاج وارد آوردند اینسان که: تو خود گفتی «حق» را مایه و ..ایه ی در کار دافان گشتن نباشد پس چون است که تو خود در کار دافی و بانگ اناالحق میزنی؟

    پاسخحذف
  2. بیا پایین با هم بریم. نحن الحق! همگی باهم.

    پاسخحذف
  3. سلام بر یه نقطه ای!
    این یکی بلاگ از آن بوف تنهایی من بیشتر به من می چسبه.
    در گوگل ریدر من جای خواهی داشت.

    پاسخحذف
  4. الان منصور یه آه بکشه بشی قندون اونموقع من خودم داستانتو می نویسم !

    پاسخحذف
  5. منم توی بلاگرم. این قسمت نظراتت نظر منو جلب کرد. می تونی بهم بگی چطوری می تونم نظرات بلاگمو مثل این درست کنم؟

    پاسخحذف

بوگو، خجالت نکش ...