آوردهاند که لسانالغیب ، خواجهی شیراز در بهشت برین از مصاحبت حوریان و در کار شدن آنها بسی خسته و ملول بود . خداوندگار چون وی را به دلیل شیرینی سخن ، بسیار دوست میداشت ، فرمود : اینک چندی به زمین بازگرد و در کار دنیای امروز نظری افکن . لسانالغیب بسیار شادمان گردید و هزارسال به سجده افتاد . آنگه با اجازت خداوند بر زمین نزول کرد . پس از چندی گردش و نظر به کار دنیا ، این جهان را بسیار پسندید و مزهی پیتزا وی را بسیار خوش آمد . آنگه تصمیم گرفت بر این دنیا بماند و حیات از سرگیرد . و در همین احوال کتاب " تماشاگه راز " را برخواند و از نسبت دادن چنین اقوالی بر کلام خویش بسیار تعجب نمود . پس در حالی که فَکش از فرط تعجب به انتهای ریشش رسیده بود لسانش آویزان بود ، فرمود : من هرگز چنین سخنانی نگفته بودم . چگونه ساقی و شاهد من چنین فکرتهایی بازآفرید ؟ پس خداوندگار تازه متوجه شد که منظور لسانالغیب خودش نبوده است و او دختر همسایه و ساقی میکدهی سرکوچه را خطاب قرار داده و بسیار بر وی غضب گرفت . لسانالغیب نیز از شدت اعجاب دچار انفاکتوس شد و مستقیما به قعر جهنم سقوط کرد . و ان الله شدید العقاب .
۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بشر تو خدايي خدا...ميدونستي اينو
پاسخحذفخدایش بیامرزاد.
پاسخحذفمثل اینکه هوس کردی عالم مردگان بیفتن به جونتا .
پاسخحذفیه دهنی ازت صاف کنن کلهم این عرفا و شاعرا که من بعدش خودم حکایات و داستاناتو می نویسم :))
پاسخحذف!!!No Comment Available
پاسخحذفملتی داریم بس اسطوره پرور.
پاسخحذفلسان همون زبونه؟
پاسخحذفپس کی زبونش غیب میشه که بهش میگن لسان الغیب؟
پاسخحذف