یک دستش در جیب و دست دیگرش به سوی من بود . از خونسردیاش متعجب بودم . با لبخند گفت : خلاصه ! من از توازن خیلی خوشم میاد . همه چیز باید با هم برابر باشه . از جیبش یک ترازوی عدالت کوچک بیرون آورد و جلوی چشمانم گرفت . گفت : میدونی برای اینکه این ترازو همیشه صاف بمونه باید چیکار کرد ؟ منتظر پاسخ نشد و ادامه داد : باید تعداد آدمهای خوب و بد برابر باشه . سردی اسلحهی در دستش را روی شقیقهام حس کردم . با صدایی کاملا دوستانه گفت : پولا و سوئیچت رو بده . نگران هم نباش بالاخره یه آدم خوب پیدا میشه که بیاد و تو رو از این بیابون نجات بده .
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)


موگوم...
پاسخ دادنحذفباحال بی...
از اون چیزایی بود که به من می چسبه
پاسخ دادنحذفاین پیام خودبخود حذف شد تا نویسنده نتواند آنرا حذف کند!
پاسخ دادنحذفمنظورت این بود ، من کاملا با حرفت موافقم .
پاسخ دادنحذفعدالت محسور قدرتهاست.
پاسخ دادنحذفپيدا ميشه ولي احتمالا" اون هم پياده است.
پاسخ دادنحذفاين يعني برقراري توازن!
پاسخ دادنحذفیه لحظه سردم شد. سرمای ترسناک...
پاسخ دادنحذف