۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

ترازوی عدالت

یک دستش در جیب و دست دیگرش به سوی من بود . از خونسردی‌اش متعجب بودم . با لبخند گفت : خلاصه ! من از توازن خیلی خوشم میاد . همه چیز باید با هم برابر باشه . از جیبش یک ترازوی عدالت کوچک بیرون آورد و جلوی چشمانم گرفت . گفت : می‌دونی برای این‌که این ترازو همیشه صاف بمونه باید چی‌کار کرد ؟ منتظر پاسخ نشد و ادامه داد : باید تعداد آدم‌های خوب و بد برابر باشه . سردی اسلحه‌ی در دستش را روی شقیقه‌ام حس کردم . با صدایی کاملا دوستانه گفت : پولا و سوئیچت رو بده . نگران هم نباش بالاخره یه آدم خوب پیدا می‌شه که بیاد و تو رو از این بیابون نجات بده .

۸ نظر:

  1. موگوم...
    باحال بی...

    پاسخحذف
  2. از اون چیزایی بود که به من می چسبه

    پاسخحذف
  3. این پیام خودبخود حذف شد تا نویسنده نتواند آنرا حذف کند!

    پاسخحذف
  4. منظورت این بود ، من کاملا با حرفت موافقم .

    پاسخحذف
  5. پيدا ميشه ولي احتمالا" اون هم پياده است.

    پاسخحذف
  6. یه لحظه سردم شد. سرمای ترسناک...

    پاسخحذف

بوگو، خجالت نکش ...