برگهی آزمایش را جلویش پرتاب کردم و داد کشیدم : بیا ! این جوابیه که اینهمه سال قایمش کرده بودم . ببین ! خوب نگاه کن پستفطرت ! با دستان لرزان برگه را برداشت و جلوی چشمان اشکآلودش گرفت . به پایم افتاد . عذرخواهی میکرد و اشکهایش وحشیانه پایین میریخت . گفتم : ببخشمت ؟ میخواستی سرم هوو بیاری ! ببخشمت ؟ او میگریست و من فریاد میزدم .بالاخره نرم شدم و بخشیدم . روز بعد وقتی به اداره رفت ؛ به دکتر زنگ زدم و گفتم : نقشمون گرفت ! دستت درد نکنه دکی جوووون ! فکر کرد مشکل از خودش بوده . حالا پاشو بیا اینجا تا خجالتت دربیام . قهقهی وسوسهانگیزی زد و گفت : خوبه ! نیازی نیست کـــانـدوم بخرم ! چقدر خوبه که طرفت نازا باشه ...
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اتفاقا خودم هم به همین موضوع فکر کردم کهاگه آدم نازا باشه خیلی بهتره!!
پاسخحذفtazegiha ham bad jens shodi ham toolani
پاسخحذفshayad vase hamine ke khoondani hasty
خوشم نیومد.
پاسخحذفچقدر چندش آور.
پاسخحذفافکاری ناسالم...
پاسخحذفوآن هنگام که دیگر بودن آن مرد هیچ است...
پاسخحذفو باز فتنه زنان
پاسخحذفعجب دکتر با وجدانی !!!
پاسخحذفچقدر تلخ و صریح . از اینکه نوشتیش خوشم اومد!
پاسخحذفمنم بهش فکر کردم.
پاسخحذفچقدر کثیف، چقدر پست!
پاسخحذفیه جوری شدم ...
خبیث !
پاسخحذففوق العاده بود.مرسي.
پاسخحذفوجدانی حساب کنی کار هر دوشون چی؟ (رای ما ممتنع)
پاسخحذفولی زنِ خیلی به اصطلاح خودخواه بود
داستانک .
پاسخحذفهر چی تو فکر بیاد یا اتفاق افتده یا می افتد زیبا بود و قابل تامل
پاسخحذف