خدا داشت با گاری دستیاش تو کوچه سیبزمینی پشندی میفروخت . هی داد میزد : سیبزمینی ، درشت و تازه ! اعصابم خرد شد پا شدم پنجره رو بستم . رفتم نشستم سر درس و مشقم و مهندس شدم و یه عمر با خوبی و خوشی زندگی کردم .
۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
زرشک !حالا واقعا فکر کردی خیلی خوشحوشانت شده ؟!
پاسخحذفاتفاقا من فورا چادر زنبیل کردم رفتم همه سیب زمینی هاشو خریدم و پختم و خوردم الان واسه خودم خدا شدم !!
خخخ
اگه خدایی پس چرا اسم نداری ؟
پاسخحذفیه کاری می کنی ا.ن فردا بلند شه بره تو خیابون سیب زمینی بفروشه..
پاسخحذفاِ چه جالب طرف ما با نیسان میاد
پاسخحذفهپی اندینگ...
پاسخحذفمحله ي ما فقط باقالي ميفروشن
پاسخحذف[QUOTE]اگه خدایی پس چرا اسم نداری ؟[/QUOTE]
پاسخحذفبازم زرشک!!
اسم نذاشتم واسه خودم چون بنده هام سر اسم من با هم دعواشون نشه !
مابیشتر
خخخ
آیا این پست به ا.ن و دار و دسته اش ربطی دارد؟
پاسخحذفحتما پارتی داشتی که مدرکت به دردت خورد!!!
پاسخحذف[QUOTE]اگه خدایی پس چرا اسم نداری ؟[/QUOTE]
پاسخحذفاسم و فاميل خدا: خدا وكيلي!! :)