گوشی را گذاشتم. هوای گرم اواخر خرداد ماه از درِ باز بالکن هجوم میآورد. کولر را خاموش کردم. گفتم: بابا گفت خاموشش کنیم. نگاهم چرخید سمت مادربزرگ که با یک لا پیراهن خنک و سبک نشسته بود. ادامه دادم: همه چیز قدیمیاش خوب است. صد بار گفتم این کولر گازیها به درد نمیخورند. کولر آبی بهتر است. نگفتم؟ سرش را تکان داد که گفتی. ولی اظهارنظری نکرد. از وقتی سکته کرده بود اظهارنظر نمیکرد. دوباره چشمم خورد به پیراهنش. چند بار گفته بودم که برای من هم مثل لباسهای خودش بدوزد. گفته بود: تو هنوز جوانی. این لباسهای پیرزنی به درد تو نمیخورد. هندوانهی خنک را از یخچال آوردم و گفتم: بیا بخوریم. آمد ولی نخورد. روی کاناپه دراز کشیدم و کانالها را بالا و پایین کردم. مادر کلید را چرخاند و "اوفاوفکنان" وارد شد. هنوز پا توی هال نگذاشته پرسید: چرا کولر خاموش است؟ برایش توضیح دادم که باد گرم میزد. بعد هم گفتم: چرا یک تـُن سبزی خریدی؟ گفت: چهار کیلو یعنی یک تن؟ گفتم: من که دست نمیزنم. گفت: کی گفت تو کمک کنی؟ اخم کرده نشست به سبزی پاک کردن. مادربزرگ رفت کمکش کند. دلم برای مادربزرگ سوخت. با آن دستها چطور میتوانست سبزی پاک کند؟ رفتم کمکش. یکی دو تا که پاک کردم اخمهای مادر هم باز شد. سبزیها که تمام شد مادر گفت: دستت درد نکند. برو خیسشان کن. گفتم: من درس دارم. هنوز که امتحانهایم تمام نشده. گفت: همین است که جلوی تلویزیون لم داده بودی؟
دو خط میخواندم و چند ثانیه چشمانم خیره میشدم به ابرهای بیعرضه و پراکندهی آسمان که رنگ سرخ خورشید غروب سرخشان کرده بود. بابا و آقای نمایندهی نمایندگی توی هال با کولر کلنجار میرفتند. مادربزرگ کنارم نشسته بود و بافتنی عجیب و غریبش را میبافت. بافتنیای که هیچ وقت تمام نمیشد. ناگهان بلند شد و گفت: دیگر بروم. چنگ زدم به دامنش و گفتم: حالا کو تا شب؟ یک کم دیگر بمان. خندید. گفت: فردا باز هم میآیم. هر روز میگفت و هر روز میآمد ولی باز ته دلم راضی نبود. دوست داشتم نرود. گفتم: قول؟ گفت: قول! مادر آمد توی اتاقم. با چشمان گرد شده پرسید: باز خل شدی دختر؟ با کی حرف میزنی؟ من خیره شده بودم به مادربزرگ که از در باز بالکن طبقهی ششم در سرخی غروب فرو میرفت.
نکن با من اینجور! :(((((
پاسخحذفعالی بود...
پاسخحذفخیلی خوب بود
پاسخحذففوق العاده بود !
پاسخحذفکمتر پیش میاد از خوندن چیزی اینقدر لذت ببرم !
عالی بود ! عالی ! دست مریزاد !
جای همه مادربزرگ های قصه های کودکیمون ، سبز !
قبل از هر حرفی باید بگم زیبا بود . فضاسازیش خوب بود . خوب پرداخت شده بود . و حوادث ریزی داشت که به واقعی شدن داستان کمک میکرد. سبزی پاک کردن . درس داشتن . و طرز لباس و غیره ..
پاسخحذفمیمونه فقط یه چیز. یه حادثه فرعی توی داستان بودم که در خدمت داستان نبود. در خدت فضای داستان نبود . اگه به جای کولر از شوفاژ یا یه گرما ساز استفاده میشد خیلی بهتر بود . فضای سرد داستان ( سردی ناشی از مرگ که باید به تن مخاطب هم بچسبه ) باید در داستن نممود داشت . اینکه مثلا گرما ساز خرابه و هوا سرد شده و مادر هم گله میکنه از این سردی. یعنی مادر هم نبود مادر رو حس کرده . و کلا این فقدان مادربزرگ یه چیز برجسته تری باشه .
در کل خوب بود به نظرم . موفق باشین . منتظر کارای بهترتون
با تمام وجودم می فهممش ...
پاسخحذفقدیما حرفاشون مثل عسل بود
پاسخحذفنذاشتی منو تو دوستات اینا؟ خجالت بکش!
پاسخحذفامان از این رنگ قالبت ...
پاسخحذفلینک نمودیمتان !
خیلی عالی بود. مثل رویایی بود که آرزویش را دارم. اینکه یکبار دیگر صدای خنده مادربزرگم را بشنوم. چرا بیشتر از اون سرمو نگذاشتم رو پاهاش تا به موهام دست بکشه...
پاسخحذفبا سلام و سپاس
پاسخحذفاومدم بگم اگه جواب براتون قابل مشاهده نیست، ایمیلش کنم.
ببين خيلي خوب بود
پاسخحذفخب؟
سلام. آدرس وبلاگم تغییر کرده. از پرشینبلاگ منتقلش کردم به بلاگر.
پاسخحذفآدرس قبلی : http://r-e-n-d.persianblog.ir
آدرس جدید : http://r-e-n-d.blogspot.com
این جدیده هنوز فیلتر نشده. قبلیه رو دیگه آپ نمیکنم. لطفا تو لینک باکست این جدیده رو وارد کن. ممنون.
بی نظیر
پاسخحذفبا حال و هوای نوشته های معمولیت خیلی فرق داشت
دلم می خواد نقش اون مامان بزرگ رو داشته باشم...
پاسخحذفبدون اغراق عالی بود. خوب تونستی آخر داستان ضربه خودتو بزنی . . .
پاسخحذفداستانکتون بسیار زیبا بود... فضاسازی خوب... و از اون بهتر ،پایانی عالی... بهتون نبریک میگم...
پاسخحذفبا اجازه، لینکتون کردم
معلوم هست کجایی تو؟
پاسخحذفیه ناشناس دیگه:
پاسخحذفآره واقعا
کجایی؟
ته ِ خیار
پاسخحذف