در دلم میخوانند
آن سیههای خبیث
آتشزنه دیوان فنا
" بنگر زندگی داغ و پرآشوبت را
بنگر تا نگری
آنچه امید بر او بستهای جز هیچ نبود ."
و تو را میخواهند
بربایند ز برم
ببرند تا دوردست درهی یٱس
که بدانند و بدانم نیست مرا
نه به قدرت ، نه توان
پایی از تاب دویدن مملو .
و تو امید خیال آور من !
در کجایی که مَنت
خواستهام با تمام دل غمگین خودم
بنشنین لحظهای آرام و خموش
بنگر بر نگرم
تا که این ابر سیاه
برود از پردهی پندار دلم .
بُگُذار ، آه بُگذار
بگذارم این تن خسته به برت
بنشینم دمی فارغ ز نفسهای غمین
که بمیرد یٱس طوفان زدهام
که بمیرد خارگل ترس بیابان زدهام.
بگذشت و بگذشت
آنچنان تلخ که رفت
جویبار زیبای جوانی ز دلم
بی تو امید خیالآور من !
نگهم کن تا ننشسته هنوز
برف پیری به سرم
که نوازشگر نگه پر تپشت
میبرد ز بیابان دلم آنچه که دیوآلود است .
بنگر بر نگرم
تا که شاید در آید ز درم
آن امید رفته به اعماق فنا
وان پر و بال زمردگونم .
بنگر بر نگرم
شاید این هوهوی جغد غمین
بگریزد ز شب تلخ و غبارآلودم
و نگویند و نخوانند دگر
آن سیه دیوان تاریک بلا
اندر این خامشکده زندان دلم .
بنگر بر نگرم .
.... یه نقطهای